ابراهیم نبوی وپریشان عالمی

صعب روزی و پریشان عالمی

این نوشته را تقدیم می کنم به سهیل آصفی

به قول مسعود بهنود، استاد خوب و رفیق دوست داشتنی ام، این روزها خواهد گذشت و به خاطره تبدیل خواهد شد. مثل همه روزهایی که پیش از ما گذشت و حالا فقط خاطره ای از آن روزها باقی مانده است. روزهای سختی است، روزهایی که گاهی تحمل بار آن بر شانه ها چنان سنگین می شود که آدمی را بی تاب می کند و بی طاقت، گاهی می شود که دلت بخواهد بار سنگین و طاقت سوز این مسوولیتی را که خود بر دوش خویش گذاشته ای رها کنی و بروی لای جمعیت مردمانی که خوش می گذرانند و بی دغدغه و به دور از اضطراب روزگارشان را بسر می کنند رها و یله شوی. اما چیزی از درونت به فریاد می آید و دستی یقه ات را می گیرد و می نشاندت روی صندلی و صورتت را می چرخاند به سوی صفحه روشن پنجره ای که تو را به هزار چشم، به هزار هزار چشم مربوط می کند و دستت را می گذارد روی ردیف دکمه هایی که بر روی آن حروف نقش بسته اند و روح و ذهن تو را به کلمه تبدیل می کند. به کلمه تبدیل می شوی تا کسی دیگر در آن سوی دنیا کلمه ها را بخواند و آگاهی جریان پیدا کند از لای سیم ها و دکمه ها و موج ها و تارهای تنیده شده گفتگوی انسانی. روی دکمه ها حروف زبان زیبای فارسی حک شده است، ر، و، ز، آ، ن، ل، ا، ی، ن.....
escher-mc-drawing-hands.jpg

این روزها « روزآنلاین» تعطیل است، کمی بخاطر خستگی دوستان از فشار طاقت فرسای روزهای سخت کار و کمی هم بخاطر تنبلی آنان. مطمئنم که در این یکی دو روز خیلی از خوانندگان روز خلاء این رسانه را احساس کرده اید، رسانه ای که برای خیلی از خوانندگان هوایی برای تنفس کردن است. و برای خیلی ها موضوعی برای آغاز روز. شاید اصلا قشنگ نباشد که من به عنوان یکی از اعضای این مجموعه که به همکاری با تک تک این دوستان افتخار می کنم، بنشینم و قدر و منزلت دوستانم را بجا بیاورم. خود گوئی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی! اما موضوع این نیست، موضوع تلاش سه ساله و دشوار ده تن از رفقا و دوستان است که با هم عهد کرده اند تا کنار هم بمانند و به عنوان یک رسانه خبری تحلیلی هر روز نوشته ای و مصاحبه ای و کاریکاتوری و گزارشی را از سرزمین مان به همه خوانندگان برسانند. و چقدر دشوار است، ایرانی باشی، در غربت باشی، هر روز اتهامی به سویت شلیک شود، تحت فشار سنگین توپخانه های مختلف داخلی و خارجی قرار بگیری، زیر پایت را رفیق و نارفیق خالی کنند و باز هم برخلاف سنت همه ایرانیانی که وقتی شش ماه با هم کار می کنند، به دشمن هم تبدیل می شوند، بمانی و کار کنی و هر روز تلاش کنی تازه بمانی. من نمی دانم تا چه حد کاری کرده ام، اصولا در مورد خودم نه دفاعی دارم و نه می خواهم سخنی بگویم، اما می خواهم از همه دوستانی حرف بزنم که بیش از دو سال چراغ این خانه را روشن نگاه داشتند.

گفتم: چرا بلند نمی شوی یک سری بیایی بروکسل، چند روزی پیش ما باشی. گفت: ما که ماشین نداریم، گفتم: ماشین که اینجا ارزان است، سه چهار هزار یورو بدهی یک ماشین قابل قبول می توانی بخری. گفت: سه چهار هزار یورو از کجا بیاورم؟ گفتم: مگر حقوق نمی گیری؟ گفت: هفت ماه است نگرفته ام. گفتم: چرا؟ گفت: چون اقامت ندارم و نمی توانم قرارداد ببندم، گفتم: چرا اقامت نداری؟ گفت: نمی خواهم پناهنده بشوم و فعلا با پاسپورت ایرانی زندگی می کنم. گفتم: این یک سال و نیم را چطور زندگی کردی؟ گفت: خانه تهران را فروختیم و زندگی مان را کردیم. یادم افتاد به اینکه چقدر اتهام خورده است که بودجه هلندی میلیونی و میلیاردی وارد زندگی اش شده است و حالا حکایت چنین است که نه می توانی حرفی بزنی از خودت دفاع کنی و نه می توانی ساکت بمانی و اتهام بخوری.

می خواهم از مسعود بهنود بگویم و از طاقت بی نظیرش برای تحمل من و همه دوستان که در کنار نوشتن هر روزه اش تلاش کرد تا حد امکان روز را روشن و شفاف و تازه پیش ببرد. او یک استاد کم نظیر در سیاسی نوشتن و زیبا نوشتن موضوع زمختی مثل سیاست است. نوشته اش گاه چنان شیرین است که زهر سختی این روزها را که تلخ می گذرد، به کام خواننده اش شیرین می کند و در انبان حافظه کم نظیرش چنان می تواند وقایع دیروز را خوب بیابد و به امروز ترجمه کند و روایت کند که گویی زمان پیش چشمت اتفاق می افتد. نوشتن اش برای ما غنیمتی بود، اما درس بزرگتر آموزشی بود که می شد از تجربیاتش گرفت. جوانی را با تجربه پیرمردها گذراندن و میانسالی را در حادثه زیستن، به او طاقت تحمل کردن را داده است. چیزی که بسیاری از ماها از آن محرومیم. مسعود گاهی مانند ساحلی از شن می ماند که امواج خروشان خشم و کین و عصبیت، ما را رام و آرام کرده است و ما را به آرامش، دقت و دوری از خشم و تندی خوانده است. گاه شده است که به او تلفنی بزنم و بگویم که دیگر خسته شدم و دیگر کلمه ام نمی آید که بنویسم، بگویم که بریده ام و دیگر هیچ انگیزه ای برای نوشتن ندارم. و بشنوم که می گوید بنویس، این روزها می گذرد.

می خواهم از حسین باستانی بگویم که در تمام این دو سال و چند ماه، علیرغم جوانی اش توانسته است سیاستمدارانه و حکیمانه ما را همواره متوجه کاری کند که نباید چشم از آن برداریم. این که روی مان را از داخل کشور برنگردانیم، بدانیم که هر آنچه باید رخ بدهد و اهمیت دارد، آن چیزی است که در داخل کشور می گذرد و اگر راوی داستان امروز سرزمین مان نباشیم، فردا دیگر از آن ما نیست. حسین باستانی جوان تر از همه ماها و سخت جان تر از همه ماها و گاهی سیاستمدارتر از همه ماها، جمعی را که می توانست در پیچ و خم این همه حوادث دشوار، روی از مقصد بگرداند و تبدیل به رسانه ای شود که فقط هست، چون هست، همواره در مسیر روز نگاه داشته است.

گفتم چرا عصبانی هستی؟ گفت: چرا که نباشم و شروع کرد به گفتن هر آنچه به زبانش می آمد، دلش آتشفشان بود، گفت و گفت و گفت. کم کم صدا مویه شد و رنگ گریه گرفت و گفت: تنهایی دیوانه ام می کند، تنهایی و دوری و رنج و اینکه نمی توانم بنویسم و نمی توانم کار کنم. هنوز روز راه نیفتاده بود. روز که آغاز شد، او هم خشمم آرام تر شد، حالا دیگر می توانست بنویسد، می توانست کار کند و می توانست حرف بزند. بغض، حاصل نگفتن است و وقتی بغض توی سینه انبار می شود، آرام گرفتن سخت دشوار می شود.

می خواهم از نوشابه امیری بگویم که پس از آن که در بیست و چند سالگی یک بار از پاریس 1357 برای خواننده ایرانی گزارش انقلاب را داده بود، این بار به اجبار زمانه بار دیگر عازم پاریس شد، تا گوئی باری دیگر می خواست زندگی را آغاز کند. نوشابه امیری که سالهای جوانی اش را در کیهان اوایل انقلاب گذرانده بود و سالها دشواری محروم شدن و سانسور شدن و بی نام زندگی کردن و تحت نظر بودن را تقریبا در تمام عمر جمهوری اسلامی پشت سر گذاشته بود، و در صدا و سیما دوبلوری کرده بود و گزارش فیلم را از هیچ به مجموعه ای بزرگ و پرخواننده تبدیل کرده بود. سالها پس از آن که زیر رگبارهای توپخانه کیهان زندگی کرده بود، بالاخره فشار کمیته اماکن و بازجویی و سین و جیم به او فهماند که دیگر جای ماندن نیست و اگر بماند باید که پیه زندان را به تنش بمالد، گفت: دیگر طاقتش را نداشتم. نوشابه حالا در روز می نویسد، مصاحبه می کند، هر روز کار می کند، هم مدیریت می کند و هم گزارش می کند و هم گه گاه مقاله می نویسد. روز روشنی اش را به او و هوشنگ مدیون است.

گفتم: شب را در خانه تان می مانیم، گفت: قدم روی چشم. نشستیم و شامی و مهربانی و رفاقت و حرف سالهای گذشته، شب که شد، کاناپه ای بود و بالشتی که می شد سر برآن گذاشت. گفت: رفیق! این جوری نگاه نکن! ما تهران که بودیم ملافه داشتیم، ملافه ها مان هم تمیز بود. گفت: ای مرتضوی! خدا لعنتت نکند، ببین جلوی میهمان چطور بی ملافه ماندیم، ما که توی تهران ملافه داشتیم! و من یاد همه آنهایی افتادم که سی سال است که یک روز از وحشت، خانه ای را که تمام ثمره زندگی شان را در آن جا گذاشته اند، می گذارند و می روند تا بتوانند زنده و آزاد بمانند. آنهایی که در غربت باید یک بار دیگر با دشواری تمام زندگی شان را از اول بسازند، شاید کاری کنند که شاید دو سال دیگر تعداد آنها که فرار می کنند و خانه های شان را جا می گذارند، کمتر از این باشد.

هوشنگ اسدی یک رفیق قدیمی است. وقتی اولین بار دیدمش، دو ترجمه اش را به من هدیه داد. تازه از زندان آزاد شده بود و پوستش رنگ زندان داشت، این رنگ را در خیلی از زندانی هایی که مدتی طولانی از آفتاب ایران محروم می مانند می توانی ببینی، پریدگی رنگ، حاصل سایه های دائمی دیوارهای ضخیم سیاست استبدادی کشور ماست. سایه هایی که همیشه انگار هست و خواهد بود و هر انقلابی گوئی انقلاب زندانبانان تازه علیه زندانبانان کهنه است و هر انتخابی گوئی انتخاب زندانبانان تازه به جای زندانبانان کهنه است. انگار این سلول های تنگ لعنتی تا ابد خواهد ماند. هوشنگ اسدی هم حکم اعدامش را داشت، هم زندان کشیده ابدی بود. هم توبه اش را کرده بود. هم بیش از همه پشت دیوارهای اوین محبوس مانده بود. هم وقتی بیرون آمد، چپ ها به او بدوبیراه می گفتند و خائنش می دانستند و هم کیهانی ها از هیچ فرصتی برای لگدمال کردنش نمی گذشتند. می دانم که هر آنچه به سرش آمده بود از سیاستی بود که انگار تا روز ابد در این مملکت سر سازگاری و همنشینی با رفتار انسانی را ندارد. هوشنگ همراه با نوشابه به پاریس آمدند و او توانست پس از گذشت تمام این سالها، با نام خودش بنویسد. او نیز در کنار بقیه دوستان روز ماند. البته گاهی هم از دست من کلافه می شد، بخاطر هر آنچه که من به فیدل کاسترو می گفتم و البته پشت این گفته ها اعتقادی به چپ نبود، شاید اعتقاد یا احترام به همه آرمانهایی بود که هوشنگ عمری را بخاطر اعتقاد به آنها داده بود، عمری رنج و فشار و نگرانی و اضطراب و بی نامی، حتی از نام خودت نیز محرومت می کنند. هوشنگ بی تردید یک استاد بی نظیر در روزنامه نگاری است، بلد است با خبر و رویدادها چه کند و می داند چگونه باید احساس هایش را بنویسد.

نیک اهنگ کوثر شاید بیش از همه رفیق و همکار و نزدیک من باشد. او را از همان روزهای اول کارش می شناسم، با آن قد و قامت بلند و بذله گوئی همیشگی و بلندپروازی های مزمن اش که گاهی مثل دشمنی دانا از زمین بلندش کرده و گاهی چون دوستی نادان بر زمینش زده است. قدرت دیدن اش عجیب است و بطور غریبی توانایی کاریکاتوریزه کردن بی تعارف آدمها را دارد. چه می گویم، کاریکاتور که تعارف ندارد. شاید غربت در میان همه ماها برای او سخت تر گذشت، سخت و سیاه، آنقدر که هم خشمش را دیدم، هم صدای هق هق گریه اش را شنیدم و هم پخته شدنش را در این سالهای دشوار تنهایی احساس کردم. نیکان وقتی از ایران بیرون آمد، دستش بدجوری زیر سنگ بود و برای کسی که دستش مهم ترین رابط ذهن و زبانش با آدمهاست، بد دردی است. نیکان بیرون آمد و رفت به کانادا، پوست کلفتش که در ایران مثال زدنی بود در سرمای یخبندان غربت و تورنتو نازک شد، نازک شد و نازک شد تا به همه چیز و همه کس حساس شد. شاید وقتی از کشور بیرون آمده بود، نمی دانست کار نکردن و تولید نکردن و قطع شدن ارتباطش با زندگی رسانه ای داخل کشور چقدر سخت است. روزآنلاین او را هم مثل همه ماها نجات داد. زبانش را باز کرد و توانش را روی صفحه سفیدی کاغذ و مونیتور آورد. نیکان هم با وجود همه تلخی ها و سختی ها این سالها را تاب آورد و حالا دیگر می تواند هم کارش را بکند، هم نگارش را بغل کند و هم شاهد بزرگ شدن او باشد. نیک آهنگ در این سالها نوشتن را هم تجربه کرد، چنان که من در کنار طنزنویسی روزانه، جدی نوشتن را هم تجربه کردم، احمد زیدآبادی به او گفت ننویسد و کاریکاتورش را بکشد و به من گفت که جدی ننویسم، شاید باید به حرفش گوش بدهم، بدهیم....

فرح کریمی را ندیدید، نمی شناسیدش و اگر بشناسید باورتان نمی شود که انسانی این همه درد و مصیبت را پشت سر گذاشته باشد و پشت خم نکرده باشد. فرح کریمی از ته دره، زخمی و نیمه جان خودش را تا نوک قله رساند و موهایش را نه در آسیاب پیری که در گذر رنج ها سفید کرد. فرح کریمی یک سیاستمدار بزرگ و مهم هلندی، در کنار ما ایستاد تا در زمینی کردن رویای مان که حاصل باور خودش به آزادی و حقوق انسانی بود، کمک کند. او که تجربه دموکراسی را از پس گذراندن یک دوره آرمانگرایی به دست آورده بود و تا عمق جانش به آزادی باور داشت، دست به دست ما داد، تا ما نیز باور کنیم که در جهان، همه خانه نشینان قدرت با پول خریدنی نیستند و در دنیا کسانی هستند که بی آن که بخواهند تو را بخرند، دست شان را به دست تو می دهند. و باور نمی کنم که اگر اینها نبودند، تحمل دنیایی که استبداد در آن بسادگی خودش را پشت عدالت و دین و استقلال پنهان می کند، تا چه میزان دشوار می شد.

وقتی نامه اش را خواندم، اول بهت زده شدم، بعد قلبم شروع کرد به تند و تند زدن، باورم نمی شد که در بازداشت با او چه کرده اند. با آدمی که در تمام زندگی اش مواظب است تا هیچ آبی را گل نکند، مبادا که در فرودست کفتری تشنه بماند. از آن آدم هاست که وقت حرف زدن مواظب است خدای ناکرده یک فعل و فاعل این طرف و آن طرف نشود و فقط کافی است یک بعلاوه 18 بغل یک چیزی بگذارید تا آخر عمرش به آن نزدیک نشود. نامه اش وحشتناک بود، در کمیته اماکن لهش کرده بودند، می گویم له کرده بودند و می دانم که آنها چگونه آدمها را له می کنند، له می کنند تا هر چیزی که به نام ادب و احترام و رفتار انسانی در توست فراموش کنی و به بازجو حق بدهی هر غلطی می خواهد بکند. نمی دانستم به او چه بگویم، بگویم از ایران بزند بیرون؟ اگر می گفتم شاید برایش دردسر درست می شد، می گفتم بماند و مقاومت کند و تاب بیاورد تا اوضاع بهتر بشود؟ این را هم نمی توانستم بگویم، اگر می گفتم، شاید می گفت: خودت چرا رفتی؟ یک ماهی گذشت تا نامه ای آمد و فهمیدم که رفته است آمریکا. نفسی کشیدم و با خودم گفتم: راحت شد! و فکر کردم به همه آنهایی که در اضطراب تهران هر روز نفس می کشند و روزهای بد را می شمارند تا تمام شود و گویی وزنه ای به پای عقربه ها بسته اند تا زمان هرچه دیرتر بگذرد.

تحمل کردن اتهام هایی که متهم کننده اش هم می داند که دروغ است، ساده نیست. آن یکی می گفت که ما مزدوران سیا هستیم، این یکی می گفت از اسرائیل پول گرفته ایم، دو روزی که می گذشت یادش می رفت که ما را اسرائیلی خوانده است و می نوشت که ما از انگلیسی ها پول می گیریم، بعد که آنتن های شان این طرف مرز فعال شد، گفتند بودجه نجس هلندی را می گیرید و شروع کردند به یافتن چیزی که از همان اول هم پنهانش نکرده بودیم. چه جای پنهان کردن دارد کاری را که با افتخار انجام داده ای.

امید معماریان هم آمد، آخرین نفری از جمعیت بچه هایی که از تهران رسید. وقتی رسید هنوز تب ایران را داشت، مدتی طول کشید تا آرام شود و احساس کند که دیگر نباید پشت سرش را نگاه کند، مبادا که تعقیبش کنند، یا مواظب تلفنش باشد که چه می گوید و ای میل هایش را بپاید مبادا که فردا دوباره مردک زمخت بی سواد بگذاردش گوشه دیوار و تهدیدش کند و از او بخواهد که به چیزی اعتراف کند که نکرده است. امید هم آمد و کنار دست ما قرار گرفت. خودش امیدی بود....

روزهای ناجوانمردی هم بر روز گذشت، روزی که به دروغ و به فریب و به نادانی گلوگاه مان بسته شد و روز را با تمام نوشته های یک ساله غارت بردند و باورمان نمی آمد که یک شوخی احمقانه به این سادگی جدی بشود. خودش را ارزان فروخت. وقتی قیمتت را پائین می آوری هر روز که می گذرد، ارزان تر و بی قیمت تر و بی قدرتر می شوی. نامش را نمی برم، مبادا که لکه ای بر صفحه تمیز کارنامه دوستانم ننشیند.

اما داستان روز فقط با این بچه ها شروع شد. اصل قضیه بچه هایی بودند و هستند که در تهران مانده بودند و هستند و کار می کنند و روزمان را روشن می کنند. نام شان را در روز خوانده اید و نوشته های شان گل درختی است که هر روز جوانه می زند و هر صبح که می شود می شکفد. آنها می نویسند و کار می کنند و ما آینه می شویم تا مردمانی که هر روز داستان امروز را می خوانند، در این آینه مرور کنند دیروز را و امروز را و هنوز را...

از آنهایی که دست به دست هم داده بودیم که تا آخر کار پای ساختن یک روزنامه اینترنتی بایستیم، چند نفری رفتند، فرناز رفت و کاری دیگر در جایی دیگر گرفت، سعید رضوی فقیه هم از همان ابتدای کار هرچه کرد نتوانست خودش را قانع کند که درهای کشور را بروی خودش ببندد و راهی دیگر در پیش گرفت که می دانم آن راه نیز کاری است کارستان، اگرچه اگر می بود خودش منبع بی پایانی از دانایی و توانایی بود. اما خوشبختی ما این بود و هست که ما چند نفر، توانستیم همدیگر را که هیچ کدام شبیه هم نبودیم و جز کار حرفه ای و اعتقاد به آزادی و دوست داشتن ایران، وجه مشترک دیگری نداشتیم، همدیگر را تحمل کنیم و علیرغم همه دشواری های خرد کننده و سختی های غربت و محدودیت هایی که از سوی دولت و حکومت بر ما تحمیل می شد، بایستیم و کار کنیم. ما هنوز هستیم، می مانیم و می نویسیم. ما دهها تن هستیم، دهها تن که تا آغاز روز بیدار می مانیم و تا آخرین لحظه به روز می شویم تا فردا صبح هزاران خواننده، روزشان را با روز آغاز کنند.

اما، با این یکی آبم توی یک جوب نمی رفت. نمی فهمیدم که این پسر چگونه است که هنوز مثل بیست سالگی ما سری پر دردسر دارد و راست می رویم و چپ می رویم، او را می بینیم که همچنان چپ می رود و امیدش به عدالت و آزادی است و هنوز به مصلحت اندیشی های پیرمردانه ما خو نکرده و نمی کند. سهیل را می گویم. از او خوشم نمی آمد، راستش را بخواهید نمی خواستم باور کنم که او همان گونه است که ما در بیست و چند سالگی بودیم، مثل همه ماها. مگرنه اینکه می گویند که هر کسی که در جوانی اش چپ نرفته باشد، جوان نیست و در میانسالی میانه رو نشود، طبیعی نیست. واقعیت این است که ستاره سهیل ما در این آسمان غمزده ای که ستاره هایش را به سکوت و سیاهی و شب عادت می دهند، روز و شب می درخشید. او نمی خواست و نمی خواهد باور کند که این سوی سنگ رازی نوشته است،همان، « کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.» و او از آنهاست که
هلا یک دو سه دیگر بار
هلا یک دو سه زین سان بارها بسیار
حالا سهیل ما به جرم جوانی و دانستن و باور نکردن شب و ایمان داشتن به روزی که می آید، در محبس است و بار سنگین تلاش بی دریغش را بر دوش می کشد. سهیل آبرو و حیثیت ماست، او فرزند مسوولیت پذیر نسلی است که میراث پدر و مادرش را بر دوش کشیده است، اما راه خودش را می رود. شاید به عنوان یک پدر هرگز نمی خواهم کاری کنم که فرزندم که هم سن سهیل است، شبی را در زندان بخوابد، اما می دانم که او سنگی را که باید از این کوه برداریم و تا کوهی دیگر ببریم بر زمین نمی گذارد. باید باورش می کردم، باید زودتر از اینها باورش می کردم. کسی که این همه لجباز است، حتما آن قدر که فکر می کند حق دارد. سهیل این روزها پشت درهای بسته زندانی که همه ماها تجربه اش کرده ایم، نشسته است و روزهای دشواری را می گذراند، روزهایی را که بی تردید برای او نیز به خاطره تبدیل می شود. یکی از همین روزها خبرش را تیتر اول خواهیم کرد، سهیل آصفی آزاد شد.

درهای زندان سهیل همان درهایی است که قبلا بارها باز و بسته شده است. او نیز بیرون خواهد آمد، او نیز از زندانی که بد است و تلخ است و سیاه است، تجربه خواهد گرفت. او نیز خواهد فهمید که عشق را تا ابد نمی توانند در پستوی خانه نهان کنند.

این روزها می خواستم در تعطیلی یک هفتگی روز، من طنزم را بنویسم. اما باید اینها را می نوشتم، این تجربه زیبای کار با مجموعه ای از بهترین رفقای زندگی که کار کردن با هر کدام از آنها برای من یک زندگی، یک تجربه شیرین و یک افتخار است. این روزها نیز تمام می شود، ما در روزهایی که چندان دور نیست به ایران مان باز خواهیم گشت و روزی در خانه یکی از همکاران مان جمع خواهیم شد و ناگاه یکی از میان مان خواهد پرسید: عجب روزهایی بود! سخت گذشت، ولی گذشت.

روایت آنچه گفتم، در زبان فارسی دشوار نیست، که گفته اند
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی

ابراهیم نبوی
19 شهریور 1386

Comments